گاهی سوال میشود برایم.سوال میشود که میتوانم فراموشت کنم؟میتوانم تورا نبینم؟میتوانم تو را از یاد ببرم؟میتوانم حضورت را از خاطره هایم،از زندگی ام پاک کنم؟میتوانم بی تو به راهم ادامه دهم؟و به فرض توانستن اصلا میخواهم این کار را بکنم؟
این سوال هم میشود که تو فراموشم میکنی؟...اصلا من حضوری دارم پیش تو؟...ردی ازمن در خاطره هایت هست تا بگویم میخواهی حضورم را پاک کنی؟...با اینکه فکرمیکنم جواب سوال خودم را میدانم باز دچار تردید میشوم چه رسد به جواب سوال تو.
میدانم که نه میتوانم و نه میخواهم تورا فراموش کنم.اما انگار میتوانم.آخر گاهی بی آنکه خودم متوجه باشم که چطور،یک دفعه میبینم از یاد برده ام،گویی آرام آرام مشغول کسانی وچیزهایی میشوم که دچار فراموشی ام میکنند و ناگهان چنانکه انگار از خوابی از چرت زدنی بی اختیار بیرون بیایم به خودم می آیم،به خودم قول میدهم که دیگر اجازه ندهم ندانسته و بی اختیار در دایره فراموشی بی افتم.به تو قول میدهم هرطور شده سعی میکنم به یاد تو باشم ولی بازهم این اتفاق تکرارمیشود...باخودم فکرمیکنم من که نه میتوانستم و نه میخواستم فراموش کنم دچار فراموشی شدم.من که به یاد تو به حضور تو نیاز داشته و دارم،از یاد بردم...تو که نه به من نه به حضور من نیاز نداری چطور؟ازین فکر تمام تنم مورمور میشود و به خودم میلرزم...
عشق والاتر ازین حرفاست
فکرای بدو دور کن تا عشقو ببینی
باور کن فراموشی مثل یه خواب آروم چشماتو و بعد هم دلت رو میگیره.
این قانون طبیعته.