می گفت با غرور
این چشمها که ریخته در چشم های تو
گردنگاه را
این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ
رنج سیاه را
این چشمها که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سیاه تو
خون ثواب را
کرده روانه در رگ روح تباه تو
این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ
این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق
این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ
از برگ های سبز که در آبها دوند
از قطره های آب که از صخره ها چکند
از بوسه ها که در ته لب ها فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نیست
زیباترند ، نیست ؟
من در جواب او
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم
دریغ و درد
کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد
کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو
تک خال دلکم
گویم ‚ کدام یک ؟
این چشمهای تو
یا این دلکم
سعی کن عظمت در نگاه تو باشد
نه چیزی که به آن می نگری..
ممنون هومن جان که سر زدی
از شمس می نویسی و با ماه می پری / در مشت سیب سرخی و بر پشت خنجری ** موی طلایی تو کجا روی من کجا / هندوی سبزه را چه به بازار زرگری ** من در کدام پرده فراخوانده می شوم / خود پرده می کشانی و خود پرده می دری ** تا راه می زنم که ببینم ، مخالفی / تا آه می کشم که بگویم ، مکدری ** تو ، لذت مکاشفه در باغ های مست / من قفل زنگ خورده ی جامانده بر دری ** هم در غزل غزال تو را جست رودکی / هم در قصیده قصد تو را داشت انوری ** کابوس رد پای تو را خواب دیده ام / از هرچه بگذریم ... مبادا که بگذری
مرسی که به وبلاگ خودت سر زدی
کاش جای تو بودم.
شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت نعمت از کفت بیرون کند
هر راهی پستی و بلندی خودشو داره پس افتخار کن به جایگاهی که داری زریر جان
گــوشهـایم را مے گیــــــــرم…
و چـــشم هایم را مے بندم…
و زبـــانم را گــاز مے گیرم..
ولے…
حــریف افکـــارم نمے شوم…
چقـــدردردناکـــ استــ…
فهمــــــــیدن …!
واقعا چقدر دردناک است