من و عشقم

دوست داشتن یک نوع باوره ؛خوش به حال آن باوری که صادقانه باشد ... !!!

من و عشقم

دوست داشتن یک نوع باوره ؛خوش به حال آن باوری که صادقانه باشد ... !!!

دختر نابینا

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس **** گاه تو خواهم شد » *** و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد و دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست *** دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

وجودی بی منت

مهراوه ی من‚ مهراوه ی من ‚من پر شکوه ترین سرودهای عالم را در ستایش تو خواهم سرود. من پر شور ترین ترانه های عاشقی را که برخوردارترین معشوقان جهان از آن نسیبی نبرده اند را برایت خواهم ساخت ای غزل ‚غزلهای دل من همه جا خوبترین گل های معطر شعر را از باغ های عشقو صحراهای اساتیر خواهم چید و در یک بامداد اسفندی به یاد نخستین پرستوی بهاری که بر یک عمر زمستانی پر گشود ارمغانت خواهم آورد . مهراوه ی خوب من‚ اینک با دامنی پر از خوبترین گوهرهای زمانه‚ دستی پر از زیباترین زیور های زمین آمده ام تا همه را هر چه را اندوخته ام به معبد پاک تو ای الهه ی مهر ‚مهراوه ی قدسی من وقف کنم. من از معراج آسمانها می آیم‚ همه ی طبقات آسمان را گشته ام در دل ستاره باران نیمه شب های روشن و مهربان تابستان بر جاده کهکشان تاخته ام صحرای ابدیت را در نوردیده ام بال در بال فرشتگان در فضای پاک تو ای عشق شنا کرده ام با همه ی زیبایان آسمان آشنا بوده ام‚ از سیمای هر کدام زیباترین خط را ربوده ام ‚از اندام هر یک نازنین طرحی را گرفته ام از هر گلی‚ افقی‚دریایی‚آسمانی‚چشم اندازی‚ رنگی دزدیده ام و با دست و دامنی پر از خطها و رنگها و طرح های آن سوی این آسمان زمینی از معراج نیمه شبان تنهایی به دامان مهربان تو ‚ای دامن حریر مهتاب شب های زندگی سیاه من ‚فرود آمده ام نشستم تا آن ودیعه ها را که از آسمان آورده ام در دامن تو ریزم ‚ای خوبی خوب ‚آینه ی مهر ‚مهراوه ی خوب من

شکستی بالاتر از خاموشی

عشقها مترسکهایی بیش نیستند دلیل وهم و ترساندن هیچ نیستند صدایت را میشنوند اما هیچگاه کلامی نمیکنند،بروز عشق نمیکنند اما دلیلی بالاتر از فریادند برای همتایشان،بازی میکنند برای سرگرمی اما همتایشان میجنگد برای زندگی.باهر بادی،نسیمی کمی تکان میخورند که به خود آیند اما باز می ایستند و تبسم میزنند اما همتایشان با تکان هایشان دنیا برایشان خراب میشود.زندگیش درتمام عمر هدفی بیش نبود و الان هم همان هدف است و هدف جز رسیدن و خواستن و زندگی کردن چیزی نبوده در حالی که میداند بازیچه ای بیش نیستند.با گفتن کلامی دل میشکند ولی باز میگوید.بانی شکستن دلی میشود که خود شکسته ی اوست چگونه تحمل کند چنین دلی که دگر خونی ندارد که ببارد. مدتی میگذرد اظهار پشیمانی میکند اما دگر نمیتواند تحمل شنیدها و گفتهایش راکند هر چند دلش با اوست.در آخر عقل میگوید نه نه ولی دل هنوز مثبت گراست و میگوید شاید شاید این بار امیدی باشد تو قدمی پیش گذار اما دگر همتی نیست و این شکستی بالاتر از خاموشیست که من با خود یدک میکشم.