من و عشقم

دوست داشتن یک نوع باوره ؛خوش به حال آن باوری که صادقانه باشد ... !!!

من و عشقم

دوست داشتن یک نوع باوره ؛خوش به حال آن باوری که صادقانه باشد ... !!!

فقط گذشتنم راببین

بی تو، مهتاب‌ شبی ، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم، در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید، باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید، یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم، پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم، ساعتی بر لب آن جوی نشستیم...تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت، من همه محو تماشای نگاهت، آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمان رام، خوشه ماه فرو ریخته در آب، شاخه ‌ها دست برآورده به مهتاب، شب و صحرا و گل و سنگ، همه دلداده به آواز شباهنگ...یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن، لحظه ‌ای چند بر این آب نظر کن ،آب آیینه عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا که دلت با دگران است !تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن، با تو گفتم :‌ حذر از عشق ندانم، سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم...روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم، تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم …باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم، تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم، حذر از عشق ندانم ، نتوانم !اشکی از شاخه فرو ریخت، مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت …اشک در چشم تو لرزید ،ماه بر عشق تو خندید !یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم، پای در دامن اندوه کشیدم، نگسستم ، نرمیدم، رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم …بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.. /*

دختر نابینا

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس **** گاه تو خواهم شد » *** و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد و دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست *** دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

وجودی بی منت

مهراوه ی من‚ مهراوه ی من ‚من پر شکوه ترین سرودهای عالم را در ستایش تو خواهم سرود. من پر شور ترین ترانه های عاشقی را که برخوردارترین معشوقان جهان از آن نسیبی نبرده اند را برایت خواهم ساخت ای غزل ‚غزلهای دل من همه جا خوبترین گل های معطر شعر را از باغ های عشقو صحراهای اساتیر خواهم چید و در یک بامداد اسفندی به یاد نخستین پرستوی بهاری که بر یک عمر زمستانی پر گشود ارمغانت خواهم آورد . مهراوه ی خوب من‚ اینک با دامنی پر از خوبترین گوهرهای زمانه‚ دستی پر از زیباترین زیور های زمین آمده ام تا همه را هر چه را اندوخته ام به معبد پاک تو ای الهه ی مهر ‚مهراوه ی قدسی من وقف کنم. من از معراج آسمانها می آیم‚ همه ی طبقات آسمان را گشته ام در دل ستاره باران نیمه شب های روشن و مهربان تابستان بر جاده کهکشان تاخته ام صحرای ابدیت را در نوردیده ام بال در بال فرشتگان در فضای پاک تو ای عشق شنا کرده ام با همه ی زیبایان آسمان آشنا بوده ام‚ از سیمای هر کدام زیباترین خط را ربوده ام ‚از اندام هر یک نازنین طرحی را گرفته ام از هر گلی‚ افقی‚دریایی‚آسمانی‚چشم اندازی‚ رنگی دزدیده ام و با دست و دامنی پر از خطها و رنگها و طرح های آن سوی این آسمان زمینی از معراج نیمه شبان تنهایی به دامان مهربان تو ‚ای دامن حریر مهتاب شب های زندگی سیاه من ‚فرود آمده ام نشستم تا آن ودیعه ها را که از آسمان آورده ام در دامن تو ریزم ‚ای خوبی خوب ‚آینه ی مهر ‚مهراوه ی خوب من